داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
زنی وارد مطب دکتر شد..هنگام معاینه به دکتر گفت : جناب دکتر عذر میخوام امکانش هست هنگام معاینه شوهرم هم کنارم بشینه ؟ دکتر که بهش برخورده بود گفت : خانم محترم من یک دکتر متخصص هستم ، از خدا میترسم در ضمن من یک شخصیت محترمی هستم برای خودم !!زن جواب داد : میدونم جناب دکتر بحث شما نیست ..مشکل اینجاست که منشی شما یه خانم بسیار خوشکله و شوهر من نه دکتر متخصصه نه از خدا میترسه و نه شخص محترمیه بذارید بیاد کنار خودم بشینه !! داستانهای کوتاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 21:18

مرد نابینایی وارد رستوران شد صاحب رستوران منوی غذا را مقابلش گذاشتمرد گفت من نابینا هستم پس فقط چند چنگال کثیف برایم بیاوریدمن آنها را بو میکشم و سپس سفارش میدهم..صاحب رستوران که گیج شده بود به آشپزخانه رفت و چند چنگال برای مرد نابینا آوردمرد نابینا نفس عمیقی کشید و چنگالها را بو کرد و گفت : بله ، من یک گوشت بره با سیب زمینی چاشنی شده و سبزیجات بهاری میخوام .مالک رستوران حیرت زده با خودش فکر کرد ، باور کردنی نیست !مرد نابینا غذایش را خورد و رفتدو هفته بعد مرد نابینا مجددا به رستوران برگشت صاحب رستوران تصمیم گرفت ببیند این مرد چقدر حس بویایی خوبی دارد پس به سرعت به آشپزخانه که همسرش برندا در آنجا داشت آشپزی میکرد رفت و گفت : لطفی به من بکن و این چنگال رو به قسمت خصوصی بدنت بمال برندا هم اینکار را کرد..سپس پیش مرد نابینا رفت و چنگال را به او داد مرد نابینا چنگال را گرفت و روی بینیش گذاشت و گفت : وای چه جالب نمیدونستم برندا اینجا کار میکنه !! داستانهای کوتاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 9:44

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان گذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: عزیزم، شام چی داریم؟جوابی نشنید. بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید.این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟»همسرش گفت:مگه کری؟ برای چهارمین بار می گم: «خوراک مرغ»! داستانهای کوتاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 20:09

امروز بیست و هفتمین روز از شهریور ماه سال 1402 شمسی مفتخرم دوازدهمین سالگرد ایجاد این وبلاگ را به جشن بنشینم و این شادی را با شما دوستان گرامی به اشتراک بگذارم

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 14:34

در شوروی کمونیستی پیرزنی به درمانگاه مراجعه میکند و به منشی میگوید: «لطفاً یک وقت برای دکتر گوش و چشم بدهید.» منشی میگوید: «دکتر گوش و چشم؟! چنین دکتری اصلاً وجود ندارد. حالا مشکلتان چیست؟» پیرزن پاسخ میدهد:« من الان در این کشور خیلی وقت است آنچه میشنوم را نمیبینم و آن چه میبینم را نمیشنوم» منشی به او میگوید: «نام این بیماری سوسیالیسم است و درمان ندارد.»

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 14:34

یک زن مسن وارد اتوبوس شد و بر روی صندلی نشستدر ایستگاه بعدی یک زن قوی هیکل و اخمو وارد اتوبوس شد و همانطور که بر روی صندلی کناری زن مسن می نشست با کیف بزرگش به او ضربه ای وارد کرد..پس از کمی مکث زن اخمو که دید زن مسن ساکت مانده از او پرسید : چرا اعتراضی نکردی ؟زن مسن لبخندی زد و گفت : چون در ایستگاه بعدی پیاده می شوم .. داستانهای کوتاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 22:07

بلدرچینی با بچه های خود در کشتزاری لانه داشت. روزها به سرعت می گذشت و محصول کشتزار به مرحله برداشت نزدیک می شد.بلدرچین بیشتر اوقات خود را به گشت و گذار مشغول بود و هر روز از بچه ها دور می شد؛ اما بچه ها، هنوز پرپرواز نداشتند و ناگزیر به سکوت در لانه بودند.هر روز غروب که بلدرچین به کنار بچه ها برمی گشت، از آنها وقایع روز را می پرسید. روزی بچه ها به او گفتند:« امروز صاحب مزرعه آمده بود و می گفت: زمان برداشت فرا رسیده و محصول هم به اندازه کافی وجود دارد، فردا به فلانی می گویم که بیاید و محصول را جمع کند.» بلدرچین گفت:« نترسید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.» روز بعد دوباره برزگر آمد و گفت:« فلانی گفت: دیروز کار داشتم، فردا حتماً خواهم آمد.» بلدرچین دوباره به بچه هایش اطمینان داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد! چند روزی به این صورت گذشت و برزگر هر روز برداشت محصول را به این و آن حواله می داد. بلدرچین نیز متقابلاً به بچه هایش اطمینان می داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد. سرانجام یک روز غروب، بچه ها به او گفتند:« امروز برزگر آمده بود و می گفت: داس را آماده کرده و فردا شخصاً برای برداشت محصول خواهد آمد.» بلدرچین خطاب به بچه هایش گفت:« دیگر جای ما این جا نیست. فردا صبح زود آماده شوید تا از این جا کوچ کنیم؛ زیرا این بار برزگر کمر همت بسته و شخصاً خواهد آمد و هیچ چیز مانع آمدن او نخواهد بود؛ بنابراین جایمان دیگر اینجا نیست.. داستانهای کوتاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 14:06

نفت فروشی دوره گرد در محله ما نفت می فروخت ..

روزی من را دید و پرسید : آیا به تازگی خانه ات را گازکشی کرده ای ؟

با تعجب گفتم : اره اما تو از کجا فهمیدی ؟

گفت سلام کردنت عوض شده..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 14:06

به خدا گفتم!چرا مرا از خاک آفریدی؟چرا از آتش نيستم !؟تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،او را بسوزانم!خدا گفت: تو را از خاک آفريدم..تا بسازي ! . . . نه بسوزانی !- از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . .باز هم زندگی کنی و پخته تر شوی . . .تو را از خاک آفریدم تا در قلبت دانه عشق بکاری ! . . .و رشد دهی و از ميوه شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! . . .چه داستان بی مزه ای داستانهای کوتاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 58 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 0:01

نقل است که شبی نماز همی کرد ، آوازی شنود که هان ابولحسن خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند ؟

شیخ گفت: ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند ؟!

آواز آمد : نه از تو نه از ما..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:05