داستانهای کوتاه

متن مرتبط با «نواز» در سایت داستانهای کوتاه نوشته شده است

بربط نواز

  • ‏از دور که سیاهی شهر پیدا شد ،دود و آتش بود که از شهر زبانه همی کشید.به شهر که رسیدم ، کشته بود که بر جای جای شهر فتاده بود ، زنان و‌مردان و کودکان.مهاجمان حتی بر حیوانات رحم نکرده آنهارا نیز کشته بودند.ناگاه از برزنی صدای بربط شنیدیم ، به کوی وارد شدیم و مردی را در حال ‏بَربط نوازی و رقص دیدیم .گفتیم: ای مرد ، این چه حال است؟با چشمانی گریان و حالی پریشان گفت: سپاهیان عرب بر نیمروز تاخته و یزید ابن مهلب دستور کشتار همگان داد. کشتند و سوختند،من به همراه اندکی بیرون از شهر بودیم و پس از رفتن آنان آمدیم ..حیرت زده گفتیم: پس ‏این نواختن و رقص از برای چیست؟گفت: مگر نمی دانید که امروز نوروز است؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها