داستانهای کوتاه

متن مرتبط با «فلمینگ که بود» در سایت داستانهای کوتاه نوشته شده است

هر سیب یک سکه طلا

  • روزی حاکمی در قصرخود نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروشی را شنید که فریاد میزد: سیب بخرید سیب خوشمزه دارم..حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، محصول باغش را  بار الاغی نموده و روانه‌ بازار استحاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت:۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!دستیار وزیر فرمانده قصر را صدا زد و گفت:-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!افسر عسکر را صدا کرد و گفت عسکر :این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه اش را گرفت و گفت:های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر وصدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم  است و با صدای گوش خراشت خواب جناب حاکم را آشفته کرده ای. اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنممرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:اشتباه کردم قربان ... این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیر، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرعسکر نصف بار سیب را برای خودش برداشت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:-این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.افسر نیمی از ان سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!فرمانده نیمی از سیب‌ها  را برای خود برداشت و نیمی را به دستیار وزیر داد و گفت:-این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت:-این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت:- این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه , ...ادامه مطلب

  • پدر بزرگم مرد بزرگی بود

  • یادمه وقتی کوچیک بودیم ننه عبود زن همسایمون هر از گاهی میومد درخونمون و یه نامه دستش بود و به پدربزرگم میگفت: خدا پدرومادرتو بیامرزه من سواد ندارم این نامه پسرمه که کویت زندگی میکنه، میتونی برام بخونی, ...ادامه مطلب

  • شبی که شاملو از اتوبوس جا ماند

  • شبی که باران شدیدی می بارید " پرویز شاپور " از " احمد شاملو " پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟ شاملو پاسخ داد : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم !!شاپور گفت : من می رسونمتشاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟ شاپو, ...ادامه مطلب

  • شبی که برف آمد

  • خانم جان میگفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود ،  وقتی برف میومد چند روز پشت هم می بارید و می بارید گاهی صبح که میشد در حیاط از برفی که پشتش بود باز نمیشد ..خلاصه یه شب برامون مهمون اومد اون وقتا اینجوری, ...ادامه مطلب

  • فلمینگ

  • کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد... روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".کشاورز ,فلمینگ,فلمینگ خوشقدمی,فلمینگ و چرچیل,فلمینگ خوشقدمی مادر,فلمینگ خوشقدمی اهنگ مادر,فلمینگ کیست,فلمینگ که بود,فلمینگ خوشقدم,فلمینگ ویکی,فلمینگ میکروب شناس ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها