پدر بزرگم مرد بزرگی بود

ساخت وبلاگ


یادمه وقتی کوچیک بودیم ننه عبود زن همسایمون هر از گاهی میومد درخونمون و یه نامه دستش بود و به پدربزرگم میگفت: خدا پدرومادرتو بیامرزه من سواد ندارم این نامه پسرمه که کویت زندگی میکنه، میتونی برام بخونیش.

پدربزرگ هم میگفت بیا ننه ، عبود بیا تو اتاق تا واست بخونمش..

بعد از نیم ساعت ننه عبود كه صورتش سرخ شده بود میومد بیرون و دعاکنان از خونمون میرفت.

حالا که بزرگ شدیم تازه فهمیدیم که نه ننه عبود پسری تو کویت داشت و نه پدربزرگ ما  سواد خوندن داشت!

خدا رحمتش کنه پدربزگمونو ،  مرد بزرگی بود !!

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1399 ساعت: 22:52