یادمه وقتی کوچیک بودیم ننه عبود زن همسایمون هر از گاهی میومد درخونمون و یه نامه دستش بود و به پدربزرگم میگفت: خدا پدرومادرتو بیامرزه من سواد ندارم این نامه پسرمه که کویت زندگی میکنه، میتونی برام بخونیش.
پدربزرگ هم میگفت بیا ننه ، عبود بیا تو اتاق تا واست بخونمش..
بعد از نیم ساعت ننه عبود كه صورتش سرخ شده بود میومد بیرون و دعاکنان از خونمون میرفت.
حالا که بزرگ شدیم تازه فهمیدیم که نه ننه عبود پسری تو کویت داشت و نه پدربزرگ ما سواد خوندن داشت!
خدا رحمتش کنه پدربزگمونو ، مرد بزرگی بود !!
داستانهای کوتاه...برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 182