پشت بندر بوشهر فوتبال بازی میکردیمیک روز بازیمان تمام شده بود و داشتیم پا پتی میرفتیم خانه که "حاج شعبان" صدایمان زد ..برگتشیم ، او زیر کمپرسی اش دراز کشیده بود و گریس پمپی در دست داشت و گریس کاری میکردحاج شعبان آدم مذهبی اما ارنکی ( جوک ) بود منم از آدمهای مذهبی ارنک خوشم میاد..گفت : تو این هوای گرم چطوری طاقت میارین دنبال این توپ میدوید ؟هیچکس چیزی نگفت و او دوباره سرگرم گریس پمپ شد و ماهم راه افتادیم که یهو یه صدایی خشکمون کرد :هر کی
آلاسکا میخواد همینجا تو شلوارش بشاشه و بعد بره دکان "جوهر" و یه آلاسکا به حساب مو بخوره !!خیلی حرف مسخره و بی ادبانه ای بود ... شش نفر بودیم و هر شش تایی مثل پلنگ تو خودمون شاشیدیم و مثل فشنگ رفتیم دکان جوهر..سر مغرب ششتا ننه از ششتا خونه داد زدن که : خیر نبینی حاج شعبان ، تو که خودت بابای پنج تا بچه ای اینکار بود که تو کردی ؟!!فردا هم همین شد ، پس فردا هم همینطور و روز بعدش و جوری شد که وقتی از زمین در می اومدیم اون همه راه نمیرفتیم تا کنار کمپرسی ..همینجور تو حرکت میشاشیدیم و صدای حاج شعبان میزدیم ، اون هم تائید میکرد و ماهم راه به راه میرفتیم دکان جوهر : جوهر سلام ، حاج شعبون گفت آلاسکا بده و بزن به حسابش...یه روز با "محسنو" از سمت زمین پلیتی داشتیم بر میگشتیم از یه مسیر دیگه که من گفتم : دکون خو سر راهه ، بیا یه آلاسکا بگیریم و بعد بریم سی حاج شعبون بشاشیم که نخوایم دوباره این مسیر رو برگردیم ، محسن قبول کرد و رفتیم دکان جوهر : جوهر سلام ، حاج شعبون گفت دوتا آلاسکا بده و بزن به حسابش ..جوهر اوقات تلخ سرش را از پشت ترازو بالا آورد و با اخم گفت : برید گم شید کثافتهای دروغگو ، حاج شعبون تصادف کرده و ا داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 168 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:45