داستانهای کوتاه

متن مرتبط با «بزرگ» در سایت داستانهای کوتاه نوشته شده است

راز بزرگ زن مسن

  • یک زن مسن وارد اتوبوس شد و بر روی صندلی نشستدر ایستگاه بعدی یک زن قوی هیکل و اخمو وارد اتوبوس شد و همانطور که بر روی صندلی کناری زن مسن می نشست با کیف بزرگش به او ضربه ای وارد کرد..پس از کمی مکث زن اخمو که دید زن مسن ساکت مانده از او پرسید : چرا اعتراضی نکردی ؟زن مسن لبخندی زد و گفت : چون در ایستگاه بعدی پیاده می شوم .. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پدر بزرگم مرد بزرگی بود

  • یادمه وقتی کوچیک بودیم ننه عبود زن همسایمون هر از گاهی میومد درخونمون و یه نامه دستش بود و به پدربزرگم میگفت: خدا پدرومادرتو بیامرزه من سواد ندارم این نامه پسرمه که کویت زندگی میکنه، میتونی برام بخونی, ...ادامه مطلب

  • پیشگوی بزرگ نسل ما

  • تنها پیشگوی بزرگ نسل ما معلم پیر ریاضی دبیرستانمان بودخوب به یاد می آورم که در یک روز سرد زمستانی که خورشید در حال غروب بود و تکه های سوخته ابرها در نور طلائی اش همچون نانهای تازه از تنور در آمده سرخ و گندم گون شده بودند ، عینکش را از چشم برداشت و صورتش را به سمت ما چرخاند و آهی کشید و با همان صدای خش دار و همیشه خسته اش  گفت : هیچکدومتون هیچ گوهی نمیشین !!, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها