داستانهای کوتاه

متن مرتبط با «فلمینگ و چرچیل» در سایت داستانهای کوتاه نوشته شده است

زن ناشنوا

  • مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان گذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: عزیزم، شام چی داریم؟جوابی نشنید. بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید.این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟»همسرش گفت:مگه کری؟ برای چهارمین بار می گم: «خوراک مرغ»! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سوسیالیسم

  • در شوروی کمونیستی پیرزنی به درمانگاه مراجعه میکند و به منشی میگوید: «لطفاً یک وقت برای دکتر گوش و چشم بدهید.» منشی میگوید: «دکتر گوش و چشم؟! چنین دکتری اصلاً وجود ندارد. حالا مشکلتان چیست؟» پیرزن پاسخ میدهد:« من الان در این کشور خیلی وقت است آنچه میشنوم را نمیبینم و آن چه میبینم را نمیشنوم» منشی به او میگوید: «نام این بیماری سوسیالیسم است و درمان ندارد.» بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بلدرچین و کشاورز( به یاد دوران مدرسه)

  • بلدرچینی با بچه های خود در کشتزاری لانه داشت. روزها به سرعت می گذشت و محصول کشتزار به مرحله برداشت نزدیک می شد.بلدرچین بیشتر اوقات خود را به گشت و گذار مشغول بود و هر روز از بچه ها دور می شد؛ اما بچه ها، هنوز پرپرواز نداشتند و ناگزیر به سکوت در لانه بودند.هر روز غروب که بلدرچین به کنار بچه ها برمی گشت، از آنها وقایع روز را می پرسید. روزی بچه ها به او گفتند:« امروز صاحب مزرعه آمده بود و می گفت: زمان برداشت فرا رسیده و محصول هم به اندازه کافی وجود دارد، فردا به فلانی می گویم که بیاید و محصول را جمع کند.» بلدرچین گفت:« نترسید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.» روز بعد دوباره برزگر آمد و گفت:« فلانی گفت: دیروز کار داشتم، فردا حتماً خواهم آمد.» بلدرچین دوباره به بچه هایش اطمینان داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد! چند روزی به این صورت گذشت و برزگر هر روز برداشت محصول را به این و آن حواله می داد. بلدرچین نیز متقابلاً به بچه هایش اطمینان می داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد. سرانجام یک روز غروب، بچه ها به او گفتند:« امروز برزگر آمده بود و می گفت: داس را آماده کرده و فردا شخصاً برای برداشت محصول خواهد آمد.» بلدرچین خطاب به بچه هایش گفت:« دیگر جای ما این جا نیست. فردا صبح زود آماده شوید تا از این جا کوچ کنیم؛ زیرا این بار برزگر کمر همت بسته و شخصاً خواهد آمد و هیچ چیز مانع آمدن او نخواهد بود؛ بنابراین جایمان دیگر اینجا نیست.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نفت فروش

  • نفت فروشی دوره گرد در محله ما نفت می فروخت ..روزی من را دید و پرسید : آیا به تازگی خانه ات را گازکشی کرده ای ؟ با تعجب گفتم : اره اما تو از کجا فهمیدی ؟گفت سلام کردنت عوض شده.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خاک و آتش

  • به خدا گفتم!چرا مرا از خاک آفریدی؟چرا از آتش نيستم !؟تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،او را بسوزانم!خدا گفت: تو را از خاک آفريدم..تا بسازي ! . . . نه بسوزانی !- از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . .باز هم زندگی کنی و پخته تر شوی . . .تو را از خاک آفریدم تا در قلبت دانه عشق بکاری ! . . .و رشد دهی و از ميوه شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! . . .چه داستان بی مزه ای بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شیخ ابوالحسن خرقانی

  • نقل است که شبی نماز همی کرد ، آوازی شنود که هان ابولحسن خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند ؟شیخ گفت: ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند ؟!آواز آمد : نه از تو نه از ما.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وزن دانه برف

  • روزی گربه ای از جغد پیری درباره وزن دانه ی برف سوال کرد.جغد جواب داد: وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است!جغد در ادامه گفت: روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم.به رقم دقیق 3.471.952 که رسیدم دانه برف دیگری روی شاخه نشست و ترق ... شاخه درخت ناگهان شکست!!و من و برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلق شدیم و بر زمین افتادیم.آره عزیزم، وزن یک دانه برف، چیزی بیشتر از هیچ چیز است!به سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی نصف می شود.در حقیقت این آخرین ضربه نیست که سنگ را دو نیم می کند.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بربط نواز

  • ‏از دور که سیاهی شهر پیدا شد ،دود و آتش بود که از شهر زبانه همی کشید.به شهر که رسیدم ، کشته بود که بر جای جای شهر فتاده بود ، زنان و‌مردان و کودکان.مهاجمان حتی بر حیوانات رحم نکرده آنهارا نیز کشته بودند.ناگاه از برزنی صدای بربط شنیدیم ، به کوی وارد شدیم و مردی را در حال ‏بَربط نوازی و رقص دیدیم .گفتیم: ای مرد ، این چه حال است؟با چشمانی گریان و حالی پریشان گفت: سپاهیان عرب بر نیمروز تاخته و یزید ابن مهلب دستور کشتار همگان داد. کشتند و سوختند،من به همراه اندکی بیرون از شهر بودیم و پس از رفتن آنان آمدیم ..حیرت زده گفتیم: پس ‏این نواختن و رقص از برای چیست؟گفت: مگر نمی دانید که امروز نوروز است؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • همسر یا دوست دختر

  • نوه ای در راه بازگشت از مدرسه یک سوال از پدربزرگش پرسید... تفاوت بین "همسر" و "دوست دختر" چیست؟ پدربزرگ یک دقیقه فکر کرد و توضیح را اینگونه ساده کرد. گوش کن پسر:همسر مثل *تلویزیون* است و دوست دختر مثل یک *موبایل* است در خانه شما تلویزیون تماشا می کنید اما وقتی بیرون می روید، موبایل خود را برمی دارید. گاهی اوقات از تلویزیون لذت می برید، اما بیشتر اوقات، با موبایل خود بازی می کنید. تلویزیون مادام العمر رایگان است، اما برای موبایل، اگر پرداخت نکنید، خدمات قطع می شود . تلویزیون بزرگ، حجیم و اغلب قدیمی است،اما موبایل زیبا، باریک، منحنی، قابل تعویض و قابل حمل است. هزینه های عملیاتی تلویزیون اغلب قابل قبول است اما برای موبایل، اغلب بالا و پر تقاضا است. تلویزیون دارای ریموت اما موبایل نه !! مهمتر از همه، موبایل یک ارتباط دو طرفه است یعنی شما صحبت می کنید و گوش می دهید ، اما با تلویزیون، فقط باید گوش دهید ! آخرین موضوع اینکه با تمام این موارد تلویزیون ها برتر هستند زیرا تلویزیون ها ویروس ندارند، اما موبایل ها اغلب ویروس دارند و می توان به راحتی آنها را هک کرد یا دزدید . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گاو و خوک

  • مرد ثروتمندی به کشیش می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند؟کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصویر می کنند. تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی اما در مورد من چی؟من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود: شاید علتش این باشد که «هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم». بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیروز

  • به ناپلئون خبر دادند که در جنگ پیروز شدیم .ناپلئون پرسید چقدر تلفات دادیم ؟ گفتند 60 درصد نیروها کشته شدند !!ناپلئون گفت : یک بار دیگه پیروز بشیم از ما کسی باقی نمی مونه .. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جرم ومجازات

  • روزی "کسری " نشسته بود، خوانسالار (آشپز)، خوانی درآورد، پیش کسری نهاد. ناگاه سر پایش در گوشه نیم دست (مسند کوچک) دوات کسری آمد و قدری از آن طعام، بر کسری ریخت.کسری چون آن بدید در خشم شد و فرمود خوانسالار را سیاست کنند ( آشپز را مجازات کنند).مطبخی چون این فرمان بشنید بازگشت و کاسه برداشت و تمام بر سر کسری ریخت.کسری گفت: حکمت این کار چه بود؟مطبخی گفت: اگر بدان قدر جرم که به سهو از من در وجود آمد مرا سیاست کردی، زبان مردمان بر تو دراز شدی و گفتندی که: بی خطایی خدمتکاری را بکشت و ظلم کرد. من روا نداشتم که تو را به ظلم منسوب کنند و به قصد کاسه بر سر تو ریختم، تا اگر مرا سیاست کنی به جرمی بزرگ کرده باشی نه به گناهی سهل که به سهو کردم.کسری را از این سخن خوش آمد، او را عفو کرد و تشریف داد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیوسته آهسته

  • مردی تعداد زیادی میوه نارگیل را بار اسبش کرد و برای فروش به سوی شهر به راه افتاد.در مسیر خود به کودکی برخورد نمود و از او پرسید: چقدر طول می کشه که به مقصد برسم؟کودک با نگاه دقیقی که به بار اسب کرد، پاسخ داد: اگر بخواهی این مسیر را آهسته طی کنی، زودتر به مقصد خواهی رسید، والا اگر تند بروی، تمامی روز را در راه خواهی بود.مرد اسب سوار با بی اعتنائی توام با سوء ظن به سخن آن کودک گوش داده و اسبش را بجلو راند، اما هنوز چند قدم دور نشده بود که چند تا از نارگیل ها بر روی زمین افتادند.او بناچار از اسب پیاده شد و آنها را برداشته و بار اسب کرد و برای اینکه این زمان تلف شده را جبران نماید، اسب را به تند راه رفتن وادار کرد و این بار تعداد زیادتری از نارگیل ها بر زمین افتاده و مجددا اسب را نگهداشته و به جمع کردن نارگیل ها از روی زمین پرداخت و بدین ترتیب آن مرد زمانی به شهر رسید که شب کاملا فرا رسیده و بازار بسته شده بود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فوتبال در بهشت

  • دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى جوزف و ناچو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.هنگامى که جوزف در بستر مرگ بود، ناچو هر روز به دیدار او می رفت.یک روز ناچو گفت: «جوزف جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال هاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟جوزف گفت: ناچو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.چند روز بعد جوزف از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، ناچو با صدایى از خواب پرید. یک هاله ی نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: ناچو ، ناچو ...ناچو گفت: کیه؟- منم، جوزف .- تو جوزف نیستى، جوزف مرده.- باور کن من خود جوزفم.- تو الان کجایی؟جوزف گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.ناچو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.جوزف گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست.و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمی بیند.ناچو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم!راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟جوزف گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گوشهای پادشاه

  • فیلسوفی ستمدیده برای دادخواهی نزد پادشاهی رفت و هر چه التماس کرد، موثر نشد.ناچار بر قدم های پادشاه افتاد و دادخواهی را تکرار نمود.شاه خشنود شد و حاجت او را برآورده ساخت.جمعی به ملامت فیلسوف لب گشودند و او را سرزنش کردند که از مانند تو حکیم و شخصیت بزرگی، این چنین کاری سزاوار نبود.او در جواب گفت: شما نمی دانید که گوش پادشاه، در پایش بود؛ از این جهت، مرا چاره ای جز این نبود! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها