فوتبال در بهشت

ساخت وبلاگ

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى جوزف و ناچو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.
هنگامى که جوزف در بستر مرگ بود، ناچو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز ناچو گفت: «جوزف جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال هاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟
جوزف گفت: ناچو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.

چند روز بعد جوزف از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، ناچو با صدایى از خواب پرید. یک هاله ی نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: ناچو ، ناچو ...
ناچو گفت: کیه؟
- منم، جوزف .
- تو جوزف نیستى، جوزف مرده.
- باور کن من خود جوزفم.
- تو الان کجایی؟
جوزف گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

ناچو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
جوزف گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست.
و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمی بیند.

ناچو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم!
راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
جوزف گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 102 تاريخ : جمعه 23 دی 1401 ساعت: 0:14