زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت: لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد.تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم! بخوانید, ...ادامه مطلب
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد.در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان، طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوایی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. بخوانید, ...ادامه مطلب
فیلسوفی ستمدیده برای دادخواهی نزد پادشاهی رفت و هر چه التماس کرد، موثر نشد.ناچار بر قدم های پادشاه افتاد و دادخواهی را تکرار نمود.شاه خشنود شد و حاجت او را برآورده ساخت.جمعی به ملامت فیلسوف لب گشودند و او را سرزنش کردند که از مانند تو حکیم و شخصیت بزرگی، این چنین کاری سزاوار نبود.او در جواب گفت: شما نمی دانید که گوش پادشاه، در پایش بود؛ از این جهت، مرا چاره ای جز این نبود! بخوانید, ...ادامه مطلب
جیمز به خاطر سردردی که بیست سال زندگیش رو سیاه کرده بود به سراغ دکتر جدیدی که از مهارتش تعریف زیادی شنیده بود رفت.بعد از معاینه و آزمایشهای متعدد، دکتر اون رو به مطب فراخوند و بهش گفت که مبتلا به بیماری بسیار نادری هست که تو این بیماری، بیضهها به طرف بالا رفته و به انتهای نخاع فشار میارن و سردردهای وحشتناکی برای بیمار ایجاد میشه و تنها راه علاجش قطع عضو مورد نظره !!جیمز چند هفتهای به این مشکل فکر کرد؛ از دست دادن مردانگیش یا تحمل سردرد؟در نهایت جیمز تصمیم به عمل کردن گرفت و بیضه هاش رو از دست داد ؛ چون زندگی با این درد براش جز عذاب دائمی چیز دیگهای نداشت.روزی که از بیمارستان مرخص شد پیاده به راه افتاد و توی راه با خودش فکر میکرد بعد از سالها ، زندگی بدون درد را تجربه میکنه که این براش احساسِ خوشایندی بود، ولی نمیتونست به قیمت گزافِ اون فکر نکنه..جیمز که بیست سال از زندگیش رو از دست داده بود تصمیم گرفت که از خودش شخص جدیدی بسازه، از نعمتهای دیگهی خدا استفاده کنه و اجازه نده که این نقص عضو باقیِ زندگیش رو هم تباه کنه.غرق همین افکار بود که خودش رو مقابل یه فروشگاه لباسِ مردونه دید.اون رو به فال نیک گرفت و وارد مغازه شد.صاحب مغازه که مردِ مُسِنی بود با خوشرویی ازش استقبال کرد.جیمز از فروشنده خواست که اندازهش رو بگیره و براش یک دست کت و شلوار بیاره.مرد مسن به جیمز نگاهی انداخت و با خودش شمارههایی رو زمزمه کرد و از بین صدها کت و شلواری که داشت یکی رو انتخاب کرد و از جیمز خواست که اون رو امتحان کنه.جیمز کت و شلوار رو پوشید و با کمال تعجب دید که انگار کت و شلوار رو برای خودش دوختنمرد مسن بهش توضیح داد که شصت ساله که خیاط هست و احتیاجی به اندازهگیریِ مشتریهاش نداره.جیمز, ...ادامه مطلب
دوست پزشکم تعريف می كرد كه :حاج آقاى مسنى با خانوم جوانش كه خيلى هم خوشگله آمدن مطب ، معاينه كردم ، ريه حاج آقا مشكل داشت حاج خانم مرتب مى گفت : حاج آقا بى زحمت به حرفهاى آقاى دكتر توجه كنين تا سالم, ...ادامه مطلب
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ وبلاگ بهایی کلمه وچندتن ازفرماندهان به شکار می روند.در بین راه،شاه عباس به شیخ وبلاگ بهایی کلمه گفت: یاشیخ! نقل، داستان، یا پندی بگوئید که این فرماندهان باما آمده اند درسی گیرند! شیخ بگفتا , ...ادامه مطلب
خانم معلّمی وارد کلاس شد. تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود استفاده کند.پس رو به کودکان خردسال کرده گفت، "هر کس که تصوّر میکند احمق است، برخیزد بایستد."کسی تکان نخورد و جوابی نداد. بعد از لحظاتی، کودکی برخاست.معلّم با حیرت از او پرسید، "تو واقعاً تصوّر میکنی احمقی؟"کودک معصومانه گفت، "خیر خانم معلّم؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است..,احمدی نژاد,احمدرضا احمدی,احمقانه ترین کارهای دنیا,احمقانه ترین,احمقانه ها,احمقانه ترین تصادف تهران,احمقانه عکس ...ادامه مطلب