شیخ بهایی

ساخت وبلاگ

روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ وبلاگ بهایی کلمه وچندتن ازفرماندهان به شکار می روند.در بین راه،شاه عباس به شیخ وبلاگ بهایی کلمه گفت: یاشیخ! نقل، داستان، یا پندی بگوئید که این فرماندهان باما آمده اند درسی گیرند!

شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله.
شیخ گفت:خاک آن تپه اولی برسرکسی که راز دلش رابه هرکسی بگوید!حتی به همسرش!گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟
گفتند! بله ،شیخ گفت خاک آن تپه برسرکسی که به آدم بی اصل ونصب وبی نام ونشان خدمت میکند.
شیخ گفت آن تپه(آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله
شیخ گفتا خاک آن تپه برسرکسی که خودتلاش نمی کند وبزرگترها دائم به او خدمت میکنند
شاه عباس گفت آن دو مورد اول بماند، اما بندسوم به من خطاب شده چه بدی به شماکردم؟
شیخ گفتا اگرصبرکنید جواب هرسه را یکجا خواهم داد
مدتی گذشت شاه عباس آهوی بسیارزیبایی داشت وبا اسبش دورآهو میدوید وسرگرم میشد، برای این آهو.هرروز وقت کافی می گذاشت
تا اینکه روزی شیخ وبلاگ بهایی کلمه آهوی شاه عباس را می دزدد و درجایی مخفی می کند وگوسفندی راسرمی برد و درکیسه ای گذاشته وبه خانه می برد
همسرشیخ وبلاگ بهایی کلمه بادیدن کیسه خون آلودجویای محتوای آن میشود که شیخ درجواب می گویداین آهوی شاه عباس است که کشته ام.

همسرشیخ وبلاگ بهایی کلمه شیون کنان برسرخودمیزند وبالحنی تندمیگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد، دلیل این کارت چی بوده؟شیخ می گوید من وزیرشاه عباس هستم اما او اصلا به من وخدمات من توجه نمی کند وبیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند، از ناراحتی این کار را انجام دادم وقرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ،رفتارشاه بامن بهترشود .

خبرگم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد، وی عده ای را مأموریافتن آهو درشهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست
شاه عباس هزارسکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ،خبرهزار سکه به گوش همسرشیخ بهایی میرسد وبی وقفه به دربارشاه میرود تا خبرکشته شدن آهورا بدهد و هزارسکه جایزه اش رادریافت کند.شاه عباس باشنیدن این خیر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی وچه کوتاهی درحق تو و خانواده ات کرده ام ک جوابش این باشد ؟
شیخ گفت اعلاحضرت از ان جایی که من وزیر شما بودم، اما هیچ وقت به من توجه نکردید وبیشر وقت خود  را با بازی کردن با آهو می گذراندید ومن هم ازسرحسادت آهو را دزدیده وسر بریدم.
شاه عباس عصبانی شد وجلاد را خبرکرد وبه او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن وگردن شیخ بهایی رابزن
جلادشمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد وگفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید شاه عباس جلاد بعدی وجلادان دیگر رافراخواند
اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.
شاه عباس گفت صدسکه طلا به هرکسی می دهم که امروز گردن شیخ رابزند
خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید
به سوی شاه عباس آمد وگفت صدسکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!
شمشیر را ازجلادگرفت بالابرد موقع فرود آمدن شمشیر، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ،من اورا نکشته ام
شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد ودلیل این کارش راپرسید؟شیخ گفت زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز  و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!
الان جواب ان پند همین است
گفتم:خاک آن تپه اول برسرکسی که رازدلش رابه هرکسی میگوید حتی به همسرش
همسرمن که پدر فرزندانش بودم راز نگهدارمن نبود ومرابه هزارسکه طلا فروخت
پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!
شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟
شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک ان تپه  دومی، برسرکسی که به آدم بی اصل ونصب خدمت کند
این نگهبان درگوشه شهر گدایی میکرد وشکم زن وبچه اش رانمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واورا به قصرآوردم صاحب مال وزندگی پست ومقام کردم وحالا بخاطرصدسکه قصدزدن گردن مرا داشت
پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم
وآن تپه سوم که گفتم خاکش برسرکسی که روی پای خودنایستد به بزرگترازخودش خدمت کند
من که وزیرشمابودم سالها به شمامشاوره دادم وهزاران کارنیک وخیردرشهر و در راه خدمت به شما انجام دادم
بخاطر یک آهو می خواستیدگردن مرا بزنید که سالها به شما وفاداربوده ام
پس خاک آن تپه سوم هم برسرمن..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 168 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 16:01