زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت: لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد.تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم! بخوانید, ...ادامه مطلب
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد.در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان، طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوایی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. بخوانید, ...ادامه مطلب
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد. برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم. حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.وقتی نوبت به سومین شمع رسیدگفت: من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟چهارمین شمع گفت: نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم.چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. بخوانید, ...ادامه مطلب
فیلسوفی ستمدیده برای دادخواهی نزد پادشاهی رفت و هر چه التماس کرد، موثر نشد.ناچار بر قدم های پادشاه افتاد و دادخواهی را تکرار نمود.شاه خشنود شد و حاجت او را برآورده ساخت.جمعی به ملامت فیلسوف لب گشودند و او را سرزنش کردند که از مانند تو حکیم و شخصیت بزرگی، این چنین کاری سزاوار نبود.او در جواب گفت: شما نمی دانید که گوش پادشاه، در پایش بود؛ از این جهت، مرا چاره ای جز این نبود! بخوانید, ...ادامه مطلب
جیمز به خاطر سردردی که بیست سال زندگیش رو سیاه کرده بود به سراغ دکتر جدیدی که از مهارتش تعریف زیادی شنیده بود رفت.بعد از معاینه و آزمایشهای متعدد، دکتر اون رو به مطب فراخوند و بهش گفت که مبتلا به بیماری بسیار نادری هست که تو این بیماری، بیضهها به طرف بالا رفته و به انتهای نخاع فشار میارن و سردردهای وحشتناکی برای بیمار ایجاد میشه و تنها راه علاجش قطع عضو مورد نظره !!جیمز چند هفتهای به این مشکل فکر کرد؛ از دست دادن مردانگیش یا تحمل سردرد؟در نهایت جیمز تصمیم به عمل کردن گرفت و بیضه هاش رو از دست داد ؛ چون زندگی با این درد براش جز عذاب دائمی چیز دیگهای نداشت.روزی که از بیمارستان مرخص شد پیاده به راه افتاد و توی راه با خودش فکر میکرد بعد از سالها ، زندگی بدون درد را تجربه میکنه که این براش احساسِ خوشایندی بود، ولی نمیتونست به قیمت گزافِ اون فکر نکنه..جیمز که بیست سال از زندگیش رو از دست داده بود تصمیم گرفت که از خودش شخص جدیدی بسازه، از نعمتهای دیگهی خدا استفاده کنه و اجازه نده که این نقص عضو باقیِ زندگیش رو هم تباه کنه.غرق همین افکار بود که خودش رو مقابل یه فروشگاه لباسِ مردونه دید.اون رو به فال نیک گرفت و وارد مغازه شد.صاحب مغازه که مردِ مُسِنی بود با خوشرویی ازش استقبال کرد.جیمز از فروشنده خواست که اندازهش رو بگیره و براش یک دست کت و شلوار بیاره.مرد مسن به جیمز نگاهی انداخت و با خودش شمارههایی رو زمزمه کرد و از بین صدها کت و شلواری که داشت یکی رو انتخاب کرد و از جیمز خواست که اون رو امتحان کنه.جیمز کت و شلوار رو پوشید و با کمال تعجب دید که انگار کت و شلوار رو برای خودش دوختنمرد مسن بهش توضیح داد که شصت ساله که خیاط هست و احتیاجی به اندازهگیریِ مشتریهاش نداره.جیمز, ...ادامه مطلب
میگویند شاه عباس خواست به فردی بخشش کند، گفت : از من چیزی بخواه. آن مرد هم که بهفکر نوعی درآمد پایدار بود، گفت: حکمی به من بده که هر کس یک الاغ دارد، یک درهم و اگر الاغ ماده بود، دو درهم به من بدهد. شاه عباس گفت: درآمد زیادی عایدت نمیشود. گفت: در حکم اضافه کن که صاحب الاغ اگر دو زن دارد، یک درهم اضافه بدهد و اگر لنگ بود، هم یک درهم.شاه عباس پرسید: درباره صاحب الاغ مطلب دیگری نداری؟ مرد که قبلا درباره آن فکر نکرده بود، گفت: اضافه کن که اگر فرضا" اسم او ابوالقاسم بود، یک درهم و اگر فی المثل یک چشمش هم کور بود، یک درهم دیگر بدهد.مرد حکم را گرفت و برای دشت به خیابان چهارباغ رفت.نخستین کسی که سوار الاغ از آنجا عبور کرد را گرفت که یک درهم بر حسب حکم شاه به من بده.مرد به التماس افتاد که این الاغ کلا یک درهم نمیارزد !!وقتی معلوم شد یک چشم مرد کور است، ضابط گفت: یک درهم دیگر هم طبق حکم بده.گفت: من پایم لنگ است و مجبورم با این الاغ رفت و آمد کنم، به من رحم کن و دست از سرم بردار..مرد گفت: باید یک درهم دیگر هم بدهی که میشود، سه درهم !! در این کشمکش معلوم شد، الاغ ماده است.مرد گفت: یک درهم دیگر هم باید بدهی میشود، چهار درهم.یک عابر که از آنجا عبور میکرد و ماجرا را میدید به صاحب حکم گفت: به این بیچاره رحم کن، دو زن دارد.صاحب حکم گفت: باید پنج درهم بدهی.جار و جنجال توجه عابران را جلب کرد و آشنایی به مرد الاغ سوار گفت: ابوالقاسم موضوع چیست؟ و صاحب حکم گفت: اسمت هم ابوالقاسم است، طبق حکم شاه میشود، شش درهم !!مرد بیچاره گفت:پس بگو این مالیات بر الاغهای شهر بسته نشده بلکه فقط بر من وضع شده است .. و الاغ را گذاشت و با پای لنگ فرار , ...ادامه مطلب
دوست پزشکم تعريف می كرد كه :حاج آقاى مسنى با خانوم جوانش كه خيلى هم خوشگله آمدن مطب ، معاينه كردم ، ريه حاج آقا مشكل داشت حاج خانم مرتب مى گفت : حاج آقا بى زحمت به حرفهاى آقاى دكتر توجه كنين تا سالم, ...ادامه مطلب
کلبی کچل نامی بود که ده به ده سفر میکرد و با حیلت و مکر مال مردم به دوز و کلک میستاند روزی گذرش بر درب خانه زنی تنها افتاد و در قفسی کنج سرای خانه دو خروس فربه دید و چشم طمع بدانها دوخت..پس زن را صدا , ...ادامه مطلب
رییس یک کارخانه بزرگ معاون شیرازی خود را احضار و به او می گوید:"روز دوشنبه، حدود ساعت 7 غروب، ستاره , دنباله دار هالی , دیده خواهد شد. نظر به اینکه چنین پدیده ای هر 78 سال یکبار تکرار می شود، به همه کارگر, ...ادامه مطلب
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ وبلاگ بهایی کلمه وچندتن ازفرماندهان به شکار می روند.در بین راه،شاه عباس به شیخ وبلاگ بهایی کلمه گفت: یاشیخ! نقل، داستان، یا پندی بگوئید که این فرماندهان باما آمده اند درسی گیرند! شیخ بگفتا , ...ادامه مطلب
زنی شوهرش را از دست داد و بیوه شد ، او دختری زیبا و در سن ازدواج داشت بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند،ولی مادر،شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار دا, ...ادامه مطلب
منجم لوئی چهاردهم، زمان مرگ یکی از نزدیکان او را پیش بینی کرده بود.از قضا پیشگویی او درست از آب درآمد و آن شخص در زمان اعلام شده مُرد.لوئی از این قضیه ترسید و درصدد کشتن منجم برآمد. به همین دلیل او را احضار کرد و گفت: تو که این همه مهارت در نجوم داری, ...ادامه مطلب
خانم معلّمی وارد کلاس شد. تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود استفاده کند.پس رو به کودکان خردسال کرده گفت، "هر کس که تصوّر میکند احمق است، برخیزد بایستد."کسی تکان نخورد و جوابی نداد. بعد از لحظاتی، کودکی برخاست.معلّم با حیرت از او پرسید، "تو واقعاً تصوّر میکنی احمقی؟"کودک معصومانه گفت، "خیر خانم معلّم؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است..,احمدی نژاد,احمدرضا احمدی,احمقانه ترین کارهای دنیا,احمقانه ترین,احمقانه ها,احمقانه ترین تصادف تهران,احمقانه عکس ...ادامه مطلب