داستانهای کوتاه

متن مرتبط با «رولزرویس در ارس» در سایت داستانهای کوتاه نوشته شده است

بلدرچین و کشاورز( به یاد دوران مدرسه)

  • بلدرچینی با بچه های خود در کشتزاری لانه داشت. روزها به سرعت می گذشت و محصول کشتزار به مرحله برداشت نزدیک می شد.بلدرچین بیشتر اوقات خود را به گشت و گذار مشغول بود و هر روز از بچه ها دور می شد؛ اما بچه ها، هنوز پرپرواز نداشتند و ناگزیر به سکوت در لانه بودند.هر روز غروب که بلدرچین به کنار بچه ها برمی گشت، از آنها وقایع روز را می پرسید. روزی بچه ها به او گفتند:« امروز صاحب مزرعه آمده بود و می گفت: زمان برداشت فرا رسیده و محصول هم به اندازه کافی وجود دارد، فردا به فلانی می گویم که بیاید و محصول را جمع کند.» بلدرچین گفت:« نترسید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.» روز بعد دوباره برزگر آمد و گفت:« فلانی گفت: دیروز کار داشتم، فردا حتماً خواهم آمد.» بلدرچین دوباره به بچه هایش اطمینان داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد! چند روزی به این صورت گذشت و برزگر هر روز برداشت محصول را به این و آن حواله می داد. بلدرچین نیز متقابلاً به بچه هایش اطمینان می داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد. سرانجام یک روز غروب، بچه ها به او گفتند:« امروز برزگر آمده بود و می گفت: داس را آماده کرده و فردا شخصاً برای برداشت محصول خواهد آمد.» بلدرچین خطاب به بچه هایش گفت:« دیگر جای ما این جا نیست. فردا صبح زود آماده شوید تا از این جا کوچ کنیم؛ زیرا این بار برزگر کمر همت بسته و شخصاً خواهد آمد و هیچ چیز مانع آمدن او نخواهد بود؛ بنابراین جایمان دیگر اینجا نیست.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فوتبال در بهشت

  • دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى جوزف و ناچو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.هنگامى که جوزف در بستر مرگ بود، ناچو هر روز به دیدار او می رفت.یک روز ناچو گفت: «جوزف جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال هاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟جوزف گفت: ناچو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.چند روز بعد جوزف از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، ناچو با صدایى از خواب پرید. یک هاله ی نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: ناچو ، ناچو ...ناچو گفت: کیه؟- منم، جوزف .- تو جوزف نیستى، جوزف مرده.- باور کن من خود جوزفم.- تو الان کجایی؟جوزف گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.ناچو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.جوزف گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست.و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمی بیند.ناچو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم!راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟جوزف گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مادرم

  • مادرم قبل از فوتش روزى رفت و از سرايدار نمک خواست. اما ما تو خونه نمک داشتیم. ازش پرسیدم مامان چرا رفتى و از سرايدار نمك ميخواى؟‏مامانم گفت: چون سرايدار ساختمون ما پول زیادی نداره و گرفتاره، و اغلب خانومش از ما يه چیزی ميخواد. يوقتايى هم من ازشون يه چیزی کوچک و مقرون به صرفهمیخوام تا احساس کنن که ما هم به اونها نیاز داریم، اينجورى احساس راحتی بیشتری ميکنند و راحت تر ميتونن هر چيزى كه لازم دارند رو از ما بخواند بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برکت در روزی

  • یکی از صالحان دعا میکرد: پروردگارا در روزی ام برکت ده..کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده؟ڱفت روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است اما من برکت را در رزق طلب میکنم  چیزی که خدا به هرکس بخواهد میدهد نه به همگان اگر در مال بیاید  زیادش میکند ، اگر درفرزند بیاید صالحش میکند ، اگر درجسم بیاید قوی وسالمش میکند و اگر درقلب بیاید خوشبختش می کند . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خرید خودرو در شوروی

  • در کشور شوروی ، تحویل خودرو به مدت 10 سال به طول می انجامید و پس از ده سال پروسه طولانی باید طی میشد در صورتیکه پول آ« پیشاپیش پرداخت شده بود !و تنها یک خانواده از هر هفت خانواده ، مالک اتومبیل بودند .مردی که میخواست خودرویی را بخرد پس از آنکه پولش را کامل پرداخت نمود به مسئول فروش گفت :چه زمانی برای تحویل اتومبیل بیام ؟ مسئول فروش گفت : ده سال دیگه برگرد  و ماشینت رو بگیر !!مرد پرسید : صبح بیام یا بعد الظهر ؟!مسئول فروش گفت : ده سال دیگه چه فرقی میکنه ؟مرد گفت : آخه صبح لوله کش قراره بیاد !! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پدر بزرگم مرد بزرگی بود

  • یادمه وقتی کوچیک بودیم ننه عبود زن همسایمون هر از گاهی میومد درخونمون و یه نامه دستش بود و به پدربزرگم میگفت: خدا پدرومادرتو بیامرزه من سواد ندارم این نامه پسرمه که کویت زندگی میکنه، میتونی برام بخونی, ...ادامه مطلب

  • درخت سخنگو

  • سعدی علیه الرحمه می نویسد ؛ در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون روستا متوجه شدم دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی جمع اند.به آنان نزدیک شدم ،مشغول عبادت در, ...ادامه مطلب

  • نامه ای به عیسی مسیح درود خدا بر او..

  • بابی پسر بچه شیطون به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.مامانش بهش گفت، برو, ...ادامه مطلب

  • گارسون و کافه دار

  • مرد وارد کافه شد، به سمت بار رفت و یک آبجو سفارش داد.گارسون گفت: حتماً قربان حساب شما میشود یک سنت.مشتری با حالت متعجب پرسید: فقط یک سنت ؟ بعد به منو نگاه کرد و پرسید: قیمت یک استیک آبدار و یک بطری شر, ...ادامه مطلب

  • پدر پابلو

  • در مراسم تودیع پدر وبلاگ پابلو کلمه ، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین, ...ادامه مطلب

  • درمانگاه زکریای رازی

  • ﯾﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﻣﺘﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ، ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺑﭽﮕﯿﻤﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻭﻟﻊ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻠﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﻴﺎﻡ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﯿﮕﻢ.ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ.ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯ, ...ادامه مطلب

  • رولزرویس

  • از مدیر عامل رولز رویس پرسیدند چرا تبلیغ شما در تلویزیون پخش نمیشود ؟ جواب داد : چون کسانی که رولزرویس میخرند وقت تماشای تلویزیون ندارند !!,رولزرویس,رولزرویس فانتوم,رولز رویس در ایران,رولزرویس فانتوم کوپه,رولز رویس در تبریز,رولزرویس گوست,رولز رویس در تهران,رولزرویس در ارس,رولزرویس اصفهان ...ادامه مطلب

  • قدرت درون

  • خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد. روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود. خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتی را در کیف  خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. خردمند هم بی درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود، از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر، می تواند راحت زندگی کند، ولی چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامی که او ر,قدرت درون,قدرت درون اپارات,قدرت درونی انسان,قدرت درون ماست,قدرت درونگراها,قدرت درونی چیست,قدرت درون ذهن,قدرت درون نگری,قدرت درونی انسانها,قدرت شگرف درون ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها