درخت سخنگو

ساخت وبلاگ

سعدی علیه الرحمه می نویسد ؛ در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون روستا متوجه شدم دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی جمع اند.

به آنان نزدیک شدم ،مشغول عبادت درخت بودند و نذورات فروان به پای درخت می ریزند و درخت با آنان سخن میگوید!
هرکس مال بیشتری هدیه می کند ،درخت با نام و کنیه وی را مورد تفقد قرار میدهد!
ساعت ها به کناری ایستادم تا مراسم  تمام شد ،گوشه ای مخفی شدم ببینم این چه معرکه ای است ؟!
ساعتی پس از رفتن مردم ، مردی از درون درخت بیرون آمده و شروع به جمع آوری غنائم جهل مردم شده!
خودم را به وی نزدیک کردم، نزدیک بود از ترس قبض روح شود.
گفت:کیستی
گفتم :من ازطایفه جهال نیستم ولی چرا بر سر این مردم این چنین میکنی ؟!
گفت:سزای مردمی که نه فکرمی کنند و نه تعقل همین است.
به درون روستا رفتم و شب را در خانه بزرگ طبق رسومشان مهمان شدم.
از او پرسیدم حال این درخت چیست؟
آن مرد بزرگ دهها حدیث و قصه بر اثبات کرامات درخت گفت!
القصه مدعی شد که این همان درخت است که خدا با موسی از درون آن سخن گفت!
گفتم، ای مرد خداوند، خالق و صاحب اشیاء است و قادر متعال و بر همه ذرات احاطه دارد و پیامش را به بندگان خاصش از طرق مختلف می رساند. این چه ربطی به این جادو دارد؟!
به من فرصتی ده تا فردا این حقه بازی را رسوا سازم و با او هم سوگند شده و اسرار آن مرد را گفتم .
چند روزی در خانه اش مخفی شدم تا روز موعود که مجددا مردمان برای سخنرانی درخت جمع شدند.
مقداری آتش و هیزم تهیه کرده و با بزرگ روستا به کنار درخت آمدم و فریاد زدم ای شیطان از آن درخت بیرون می آیی یا تورا با درخت بسوزانم .
مقداری آتش و دود راه انداختم ،به یکباره مردک از میان درخت بیرون پرید و رسوا شد.
مردم که سالیان سال دچار جهل و حماقت و جادوی تقدس درختی به خود شرم کرده بودند ،درخت را با تبر قطع و هیزمش کردند.

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 198 تاريخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1399 ساعت: 22:52