داستانهای کوتاه

متن مرتبط با «مرد» در سایت داستانهای کوتاه نوشته شده است

مرد نابینا

  • مرد نابینایی وارد رستوران شد صاحب رستوران منوی غذا را مقابلش گذاشتمرد گفت من نابینا هستم پس فقط چند چنگال کثیف برایم بیاوریدمن آنها را بو میکشم و سپس سفارش میدهم..صاحب رستوران که گیج شده بود به آشپزخانه رفت و چند چنگال برای مرد نابینا آوردمرد نابینا نفس عمیقی کشید و چنگالها را بو کرد و گفت : بله ، من یک گوشت بره با سیب زمینی چاشنی شده و سبزیجات بهاری میخوام .مالک رستوران حیرت زده با خودش فکر کرد ، باور کردنی نیست !مرد نابینا غذایش را خورد و رفتدو هفته بعد مرد نابینا مجددا به رستوران برگشت صاحب رستوران تصمیم گرفت ببیند این مرد چقدر حس بویایی خوبی دارد پس به سرعت به آشپزخانه که همسرش برندا در آنجا داشت آشپزی میکرد رفت و گفت : لطفی به من بکن و این چنگال رو به قسمت خصوصی بدنت بمال برندا هم اینکار را کرد..سپس پیش مرد نابینا رفت و چنگال را به او داد مرد نابینا چنگال را گرفت و روی بینیش گذاشت و گفت : وای چه جالب نمیدونستم برندا اینجا کار میکنه !! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دندان عقل مرد اسکاتلندی

  • مرد اسکاتلندی خسیسی به دندان پزشكی رفت و به دكتر گفت : دندان عقلم رو بكش بدون سرنگ بی حسی..دكتر گفت : بايد بهت آمپول بی حسی بزنم ، نميتونی تحمل كنی !!مرد اسکاتلندی گفت : بیا شرط ببنیدیم که شما به بنده آمپول نزنی و اگه نتونستم تحمل كنم پول ميدم اما اگه تونستم تحمل كنم هيچی نميدمدكتر که ایمان داشت کشیدن دندان عقل درد تحمل ناپذیری دارد شرط را قبول کرد و دندان را کشید و مرد اسکاتلندی بدون ذره ای درد شرط را برد .. همان شب دكتر در گروه دكترها اتفاق آن روز را با سایر دوستان دندانپزشکش مطرح کرد که امروز دندان يک مرد اسکاتلندی را بدون آمپول بي حسی كشيدم و کوچکترین دردی نداشتيکی دیگر از دكترها در گروه پاسخ داد : این مردی که میگویی امروز به مطب من اومد و براش آمپول بی حسی زدم و گفتم بيرون بشین تا صدات كنم اما وقتی اومدم ديدم رفته ... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پدر بزرگم مرد بزرگی بود

  • یادمه وقتی کوچیک بودیم ننه عبود زن همسایمون هر از گاهی میومد درخونمون و یه نامه دستش بود و به پدربزرگم میگفت: خدا پدرومادرتو بیامرزه من سواد ندارم این نامه پسرمه که کویت زندگی میکنه، میتونی برام بخونی, ...ادامه مطلب

  • پیرمرد و گوسفندان قربانی

  • پیرمردی سی سال اردواج کرده بود وخیلی خوشحال وخشنود بود روزی از روزها سگی زنش را گاز گرفت و بر اثر گازگرفتگی زنش فوت کردپیرمرد مغموم ودلشکسته شد و رفت تو انزوا ..فرزندان به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مج, ...ادامه مطلب

  • مرد مرغدار

  • مَرد مُرغداری بود که هر بار که سیل می آمد و مرغداری اش را آب فرا می گرفت ، مرغ هایش را به زمین های مرتفع تر می برد. بعضی سال ها صدها مرغ او می مردند؛ زیرا نمی توانست آنها را به موقع ببرد. یک سال سیلی شدید خسارت هنگفتی بر او وارد کرد، به خانه اش برگ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها