فروش روح قدیمی

ساخت وبلاگ

اولین بار که تصمیم گرفت روحش را بفروشد، هوا خیلی سرد بود. از ایستگاه اتوبوس آمد بیرون، شال گردنش را محکم کرد و نگاهی به سردر فروشگاه بزرگ آن طرف خیابان انداخت: «روح فروشی فاوست». توی ویترین شیک فروشگاه، چند تا شیشه دربسته روح در اندازه‌های مختلف با چند تا کتاب قدیمی و نشان مقدس تزئین شده بود. روی شیشه با فونتی کلاسیک نوشته بودند: «فروش، اجاره، تعویض» در الکترونیکی جلوی صورتش باز شد. بوی خوبی می‌آمد و گرم بود. دیوار دو طرف فروشگاه از روی زمین تا حوالی سقف قفسه‌بندی بود و قفسه‌ها پر از شیشه‌های یک‌دست و یک‌شکل روح. بالای هر قفسه اسم برند تولید کننده نوشته شده بود و هر قسمت فروشنده مخصوص به خود داشت. با لباس فرم سرمه‌ای و کارت شناسایی. دختر جوانی جلو آمد و گفت: «چه کمکی می‌تونم بهتون بکنم؟» و بعد او را به آخرین پیشخوان راهنمایی کرد. جایی که پسرک جوان خوش رویی با سبیل‌های قیطونی انتظارش را می‌کشید. پسرک لبخند زد و گفت: «می‌تونم بپرسم چرا می‌خواید روحتون رو بفروشید؟»
مرد روی صندلی مقابل پیشخوان نشست و به آهستگی گفت: «مشکلات مالی و این جور چیزها .. می‌دونید که ..» و بعد حس کرد خیلی گرمش شده و شالش را باز کرد. فروشنده گفت: «بله بله می‌دونم» و بعد گفت: «اجازه دارم یه نگاهی بهش بندازم؟» و بدون این که منتظر جواب شود؛ دستکش یکبار مصرفش را دست کرد و سر روح مرد را از پشت کله‌اش کشید بیرون و وارسی کرد.
ـ اوه از این مدل‌ها ... خیلی ساله دیگه تولید نمی‌شه. سایزش هم خیلی بزرگه. واقعا چطوری با این سر می‌کنید؟
ـ دقیقا به خاطر سایزش گفتم شاید قیمتش بیشتر باشه. خیلی اذیتم می‌کنه. به خصوص تو جاهای شلوغ. همه‌اش میره زیر دست و پا.
پسر جوان با سبیلش ور رفت و الکی لبخند زد. «حقیقتش این مدل روح‌های بزرگ دیگه خریدار نداره. ما نمی‌گیریم ولی می‌تونم به صورت امانی براتون نگه دارم. اگه یه وقت کسی خواست»
مرد عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و روی صندلی جابه جا شد: «یعنی هیچ راهی نداره؟ آخه روی پولش حساب کرده بودم»
فروشنده شانه بالا انداخت و از زیر پیشخوان فرمی کاغذی را بیرون کشید و همین طور که چیزهایی داخلش می‌نوشت؛ گفت: «نه واقعا. این مدل روح خیلی عذابه. شب‌ها می‌ذاره بخوابید؟ اذیتتون نمیکنه؟»
ـ حقیقتش نه. همه‌اش نا آرومه. خیلی همه چیز رو بزرگ می‌کنه. مشکلات .. اتفاقات .. چیزهایی که برای بقیه پیش میاد.
ـ می‌فهمم چی می‌گید. به خصوص اگه جایی سیلی زلزله‌ای چیزی اومده باشه یا اتفاقی این جوری ..
مرد نیم خیز شد. گفت: «دقیقا. هر جای دنیا یکی یه چیزیش بشه من عذابش رو می‌کشم. واقعا دردناکه. گداهای تو خیابون. مستاجرها. مریض‌های تو بیمارستان. حتی اونایی که با نسخه میان جلوت رو می‌گیرن. تقریبا رنج هرکی جلوم سبز بشه رو می‌کشم»
فروشنده سرش را کج کردم و یک طرف لبش را داد بالا و گفت: «منم داشتم یکیشو تا هفت هشت سال پیش. ولی دادم رفت. جاش از این کوتاه‌های جمع و جور گرفتم. کاری باهام نداره. انگار اصلا نیست. راحت میام. راحت میرم. شب‌ها خوب می‌خوابم. اخبار رو چک نمی‌کنم. خیلی این طرف و اون طرف رو نگاه نمی‌کنم.» بعد سرش را برد نزدیک گوش مرد و گفت: «یه چیزی رو می‌دونید؟ اصلا خود این مدل روح‌ها باعث میشه که آدم به مشکل مالی بخوره. همه پولت رو به باد میده»
مرد انگار حرف دلش را شنیده باشد. نفسش را داد بیرون و به صندلی تکیه زد. جوانِ فروشنده ادامه داد: «از هفت هشت سال پیش که عوضش کردم، وضعم هر روز بهتر شد. چند ماه پیش تونستم بالاخره یه خونه بگیرم. کوچیکه ولی جاش بد نیست. یه دختری رو هم دوست دارم. قبلا از همکارامون بود.  می‌دونید؟»
مرد لبخند زد و گفت: «چقدر عالی. به سلامتی. خب؟»
فروشنده صورتش در هم رفت. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «هیچی. ولی فکر نکنم بشه. مریضه. باید یه چیزی بهش پیوند بشه. نمی‌دونم دقیقا چی. نپرسیدم.» و بعد دوباره شروع کرد به لبخند زدن.
مرد ولی نتوانست لبخند بزند. گفت: «حالا می‌خوای چیکار کنی؟»
ـ هیچی. با یه دختر دیگه آشنا شدم. دانشجوئه. ترم آخر حقوق. خانواده‌شون هم بهترن. به نظرم خیلی بیشتر به هم می‌خوریم. حالا دارم اقدام می‌کنم. ببینم چی میشه.. چی شد بالاخره تصمیمتون می‌خواید بذارید روحتون اینجا بمونه؟
مرد هنوز تو فکر بود. شال گردنش را سفت کرد و زیر لب گفت: «نه»
وقتی از در فروشگاه می‌آمد بیرون هوا تاریک شده بود.
آرام آرام قدم برمی‌داشت. داشت به دختری فکر می‌کرد که قرار بود یک چیزی بهش پیوند زده شود.

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 188 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 14:14