یک دونه ی شگفت انگیز

ساخت وبلاگ

دختری ۱۰ساله از مامانش می‌پرسه، "مامان من چجوری به دنیا اومدم؟"
مامانش لبخند میزنه و میگه : یک روز من و پدرت تصمیم گرفتیم که یه  دونه‌ی شگفتانگیز کوچولو رو بکاریم. پدرت اون رو  کاشت و من هر روز ازش مراقبت کردم. دونه شروع کرد به بزرگ و بزرگ‌تر شدن و بعد از چند ماه شد یک گیاه زیبا و شگفت‌انگیز. ما هم چیدیمش، خشکش کردیم، کشیدیمش و انقدر چت بودیم که یادمون رفت کاندوم بذاریم و تو بدنیا اومدی و  به فنا رفتیم.

+ نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۷/۰۵ ساعت توسط alishsky  | 

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 190 تاريخ : چهارشنبه 30 مهر 1399 ساعت: 6:06