آلاسکا

ساخت وبلاگ

پشت بندر بوشهر فوتبال بازی میکردیم

یک روز بازیمان تمام شده بود و داشتیم پا پتی میرفتیم خانه که  "حاج شعبان" صدایمان زد ..

برگتشیم ، او زیر کمپرسی اش دراز کشیده بود و گریس پمپی در دست داشت و گریس کاری میکرد

حاج شعبان آدم مذهبی اما ارنکی ( جوک ) بود  منم از آدمهای مذهبی ارنک خوشم میاد..

گفت :  تو این هوای گرم چطوری طاقت میارین دنبال این توپ میدوید ؟

هیچکس چیزی نگفت و او دوباره سرگرم گریس پمپ شد و ماهم راه افتادیم که یهو یه صدایی خشکمون کرد :

هر کی آلاسکا میخواد همینجا تو شلوارش بشاشه و بعد بره دکان "جوهر" و یه آلاسکا به حساب مو بخوره !!

خیلی حرف مسخره و بی ادبانه ای بود ... شش نفر بودیم و هر شش تایی مثل پلنگ تو خودمون شاشیدیم و مثل فشنگ رفتیم دکان جوهر..

سر مغرب ششتا ننه از ششتا خونه داد زدن که :  خیر نبینی حاج شعبان ، تو که خودت بابای پنج تا بچه ای اینکار بود که تو کردی ؟!!

فردا هم همین شد ، پس فردا هم همینطور و روز بعدش  و جوری شد که وقتی از زمین در می اومدیم اون همه راه نمیرفتیم تا کنار کمپرسی ..همینجور تو حرکت میشاشیدیم و صدای حاج شعبان میزدیم ، اون هم تائید میکرد و ماهم راه به راه میرفتیم دکان جوهر  : جوهر سلام ، حاج شعبون گفت آلاسکا بده و بزن به حسابش...

یه روز با "محسنو"  از سمت زمین پلیتی داشتیم بر میگشتیم از یه مسیر دیگه که من گفتم : دکون خو سر راهه ، بیا یه آلاسکا بگیریم و بعد بریم سی حاج شعبون بشاشیم که نخوایم دوباره این مسیر رو برگردیم ، محسن قبول کرد و رفتیم دکان جوهر : جوهر سلام ، حاج شعبون گفت دوتا آلاسکا بده و بزن به حسابش ..

جوهر اوقات تلخ سرش را از پشت ترازو بالا آورد و با اخم گفت : برید گم شید کثافتهای دروغگو ، حاج شعبون تصادف کرده و افتاده تو جا !!

یهو قلبمون ریخت ..

رفتیم روبرو خونه اش تا تموم محل ریختن تو خونه و درب باز و زنها گریه ..

 در همین حین "عقیلو"  و "یوسفو"  و " مورو"  و "حسینو"  از راه رسیدن  و پاپتی اومدن کنار ما سینه دیوار ایستادن ..یهو "مورو" بی خبر شروع کرد تو شلوارش شاشیدن ..

تا دیدمش داد زدم : نه..نه.. نشاش خرو جوهر آلاسکا نمیده استپ کن ...

استپ نکرد و رگه شاشش از زیر پاهامون رد شد و بعد با چشمهای پر اشک برگشت رو به ما و گفت : مو مثل شما شکم گندا نیستم ، میفهمین حاج شعبون چقدر به درد ما خورده ؟ مو دارم سی خودش میشاشم نه سی آلاسکا خاک تو سرتون ..

ما شش نفر بودیم ، به هم نگاهی کردیم و حرفی به زبون نیاوردیم ، مثانه هامون جلو فلسفه "مورو"  کم آورده بود ، تو سکوت و بغض سی حاج شعبون شاشیدیم و دعا کردیم خدا زود حالشو خوب کنه ...تمنای خودمون رو اینجور بروز دادیم به کائنات ..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 168 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:45