دزد و قاضی

ساخت وبلاگ
راویان گفتند دزدی نابکار   
رفت گِرد خانه ای در شام تار

گربه آسا بر سر دیوار شد
نردۀ ایوان گرفت و دار شد

از قضا آن نرده خیلی سست بود
زود  با دزد دغَل  آمد فرود

دزد محکم خورد بر روی زمین
گشت خون آلود،  از پا تا جبین

چونکه از آن خانه ناراضی برفت
لنگ لنگان تا برِ قاضی برفت

چون به قاضی گفت شرح حال خویش
قلب قاضی گشت از این قصّه ریش

گفت: میباید شود بالای دار
صاحب آن خانۀ بی اعتبار

آوریدش تا بپرسم کاو چرا
کرده بر این دزد بیچاره جفا

پس بیاوردند  صاحبخانه را
آن ز قانونِ نوین  بیگانه را

چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت: ای قاضی مگو چون نارواست

نیست  تقصیر من برگشته بخت
چوب آن شاید نبوده خوب و سخت

باید آن نجّار آید پای دار
چونکه چوب سست بنموده  به کار

گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را فِی الفور جُست

گزمه ها  رفتند و او را یافتند
زود سوی  محکمه بشتافتند

مثل مرغ گیر کرده  بین تور
در عدالتخانه بردندش  به زور

کرد قاضی بد نگاهی سوی او
 کز نگاهش گشت سیخ هر موی او

گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست
نرده میسازی چرا با چوب سست؟

گفت آن نجّار: هستم  بی گناه
در قضاوت مینمائی  اشتباه

چوب سست و بد کجا بردم به کار
بوده جنس نرده از چوب چنار

لیک وقتی نرده را  می ساختم
چون به محکم کاریش  پرداختم

ماهرویی کرد، از آنجا عبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور

بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ

چونکه من هم شاکیم، بنما جواب
گو بیاید او دهد  ما را جواب

با نشانی ها  که آن نجّار داد
گزمه ای آورد  او را همچو باد

دید قاضی وه چه زیبا منظری است
راستی کاو دلربا و دلبری است

گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایۀ اخلال در هوش و حواس

دانی از نجّار  بُردی  آبرو
میخها را جابجا  کرده  فرو

زان لباس نو که بر تن کرده ای
خلق را درگیر با هم کرده ای

در جواب او بگفت آن ماهرو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو

از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم به مثل دیگران

گر لباسم اندکی زیباتر است
پاسخش با مردمان دیگر است

رنگرز اینگونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است

گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
رنگرز را، زود  اینجا آورید

پس در آن دَم گزمه ها بشتافتند
رنگرز را در پسِ خُم یافتند
 
گزمه ای سیلی بزد بر گوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او

گزمه ای  آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قاضیِ عادل رسید

چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت
« نه »جوابش داد،  با  فریاد و گفت:

جامۀ نسوان ملوّن می کنی؟
بنده را با دزد دشمن می کنی؟

هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنت در انتظار؟

رنگرز با این سخن از هوش رفت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

گفت قاضی: زود بیرونش کنید
تا که بیهوش است، بر دارش زنید

گزمه ها بردند او را پای دار
تا بماند عدل و قانون پایدار

رنگرز چون روی کرسی ایستاد
گزمه یی چشمش به قد او فتاد

داد زد: ای گزمگان، ای نابکار
گردنش بالاتر است از چوب دار

گزمه چون اعدام را  دشوار دید
 بی تأمّل تا برِ قاضی دوید

گفت: قربانت شوم، این بی تبار
کلّه اش بالاتر است از چوب دار

گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر  یک فرد کوته تر بجوی

رنگرز پیدا نشد، یک رنگ کار
یک نفر باید شود  بالای دار

زودتر معدوم کن یک زنده را
تا که بربندیم این پرونده را

آری آن پرونده  این سان بسته شد
«طالبی» بس کن که دستت خسته شد

+ نوشته شده توسط alishsky در و ساعت |
داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 176 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت: 1:41