گاو

ساخت وبلاگ

وقتی ازنماز جماعت صبح برمی گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوارکردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت می کرد حاضر نبود سوار ماشین بشود من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم .
گاو مطیع شد و سوار ماشین شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم این از برکت نماز صبح است.
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می کند.علت را که جویا شدم گفت گاومان را دزدیدند.
گاو مرا شناخت ولی من او را نشناختم..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 23:27