چاه زلال

ساخت وبلاگ

شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال و زندگیش به راحتی میگذشت با وجود آنکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد ، صدای سقوط سنگریزه در آب و انعکاس آن در چاه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این بار خودش سنگ ریزه ای را داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.
کوچک شمردن گناه  همین  گونه است.

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 160 تاريخ : يکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت: 17:30