مستراح گوشه حیاط

ساخت وبلاگ

پس از طی مسافتی طولانی از بندر به روستای مورد نظرکه عموی همکارم فوت شده بود ، رسیدیم. این روستا در فاصله ی چند کیلومتری روستای محل زادگاهم قرار دارد. چون دیر وقت  بود، اجازه ندادند به روستای خودمان بروم و شب در منزل دوستی خوابیدم.
متاسفانه در هنگام مسافرت، معده ام درست کار نمی کند و این قرص های جویدنی هم جواب نمی دهد. عرق های بادشکن از قبیل نعناء و....نیز کاری از دست شان برنمی آید!
چون می دانستم داخل دستشویی ساختمان آبروریزی خواهد شد ، لذا در هنگام ورود به منزل دوستم قبل از پرسیدن رمز وای فای ، نشانی مستراح داخل حیاط را خواستم. توالت درست در گوشه ای قرار داشت که قفس بسیار بزرگی از پرندگان مقابل آن بود. از مرغ و جوجه گرفته تا کبک و کبوتر و تیهو. _این را اول نفهمیدم، بعدا متوجه شدم!!!!
نیمه های شب بود که قار و قور شکمم شروع شد. می دانستم که فقط باد خالی است. باعجله خودم را به انتهای حیاط که دستشویی ِ نوسازی در آن جا قرار داشت رساندم. دستشویی کوچولویی که به زور در آن جا گرفتم. به هیچ عنوان امکان دور زدن و سر و ته کردن وجود نداشت. باید به همان صورتی که رفته بودم داخل ، دنده عقب بر می گشتم.
از آن دستشویی هایی بود که اگر کوچکترین صدایی از جایی خارج می شد ، فکر می کردی بمب منفجر شده است. شبیه آب انبارهای جنوب طوری صدا در آن انعکاس پیدا می کرد که انگاری در و دیوارش روی اِکو است!
یادش به خیر مستراح های قدیم، که هم خیلی جادار و بزرگ بود و هم چون دیوار خشت و گِلی بود خبری از سر و صدا نبود. خیلی راحت می نشستی و کار خودت را انجام می دادی.
البته مطمئن بودم هر صدایی را که از خودم در بیاورم به گوش دوستم و خانواده اش در ساختمان نمی رسد!
با این وجود خودم را خیلی محکم گرفتم. مثل دوران کودکی ام که هر وقت در درمانگاه خانم دکتر می خواست آمپولم بزند از ترس چنان خودم را سفت و سخت می گرفتم که نوک سوزن به زور وارد بدنم می شد.
باز هم چشم تان روز بد نبیند ، چنان صدایی در توالت پیچید که فکر می کردید آرپی جی ۷ زده اند.
زحمتتان ندهم ، شلیک آر پی جی همانا و  صدای پرواز کردن کبوترها و کبک های داخل قفس به سمت دیگری از قفس همان. قدقد مرغ ها و سر و صدایشان باعث شد پدربزرگ دوستم که ظاهرا روی تخت زیر درخت خرمای داخل حیاط خوابیده بود، بیدار شود.
_ تابستان ها بزرگترها بیشتر یا روی پشت بام و یا توی حیاط می خوابند. درست مثل قدیم. می گویند بادکولرگازی موجب کسلی و دست و پا درد می شود
در آن لحظه ی خواب و بیداری پدربزرگ فکر کرده بود باز هم روباه و یا شغال وارد منزل شده است‌. دیوارهای کوتاه منازل در روستاها که نیازی به توضیح دادن نیست.
پدربزرگ ضمن کوباندن عصای خود به تنه درخت و گوشه ی قفس ، با فریاد کمک می طلبید. داد می زد:" بابا ، مَمدو برسین که جانورها پرنده هارو لت و پار کردن و بردن و...".
در این لحظه هم از ترس و هم از خجالت جرات بیرون آمدن از مستراح را نداشتم. هر چه می گفتم:" پدرجان ، داد نزن آبروم رفت،جانور نیست بنده هستم دوست محمد...."فایده ای نداشت که نداشت."
در این هنگام پدر و مادر و خواهر دوستم به اتفاق دوستم و برادرهایش بیدار شده بودند و دسته جمعی به سمت قفس پرندگان حمله کردند. از آن جایی که قفس درست مقابل در ِ دستشویی قرار داشت ، خیلی ترسیدم. صدای پاهایشان  بر روی موزاییک کف حیاط، درست شبیه رژه ی نیروهای مسلح به گوش می رسید.
زحمتتان ندهم ، صدای گلنگدن کشیدن و تهدید کردن به گوشم رسید. فکر کردم تا کار خرابتر نشده بیایم بیرون و خودم را معرفی کنم که بدانند من هستم نه روباه و....
به محضی که خواستم دست هایم را ببرم بالا و از داخل مستراح خارج شوم، صدای شلیک چند تیر هوایی بر ترسم افزود. کمی در ِ دستشویی را باز کردم و از داخل دستشویی داد زدم:" محمد، محمد، منم بابا من، جانور کجا بود...!" خوشبختانه دوستم صدای مرا شناخت. آمد به سمت بنده و من هم از سرویس بهداشتی با ترس و لرز خارج شدم. دیدم دوستم تفنگی در دست راستش گرفته و قطار فشنگی در دست دیگرش.
پدرش را دیدم که پشت درخت خرما سنگر گرفته است. یکی از برادرهایش روی پشت بام بود. ؟  مادرش غش کرده بود وسط حیاط...
مادرش که به هوش آمد،قضیه را برایشان تعریف کردم. همگی زدند زیر خنده.
در این فاصله تعدادی از همسایه ها پس از شنیدن صدای تیراندازی به پاسگاه روستا اطلاع داده بودند.
به همین خاطر تا دم دمای صبح داشتم برای جناب سروان توضیح می دادم. می گفت دقیق و مو به مو ماجرا را تعریف کن که باید صورتجلسه شود....!!!
چند بار پرسیدند ، تفنگت مجوز دارد؟ عرض کردم کدام تفنگ؟ فکر کردم صدای همان آر پی جی ۷ کذا را شنیده اند! بعد فهمیدم منظورشان صدای تیرهای شلیک شده توسط دوستم و پدرش است

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 189 تاريخ : يکشنبه 12 اسفند 1397 ساعت: 0:40